آخرین روز ...

ساخت وبلاگ
4ساعت دیگه از این شهر میرم . 

نمیدونم چرا به جای اینکه پا بشم وسایلم رو واسه آخرین بار چک کنم اومدم اینجا . الان یادم اومد که دیشب خواب دیدم بعد کنکور رفتیم مدرسه . هنوز کلاسا برگزار میشدن ( سال چهارم ) . بازم مثل همیشه که توی خواب دیر میرسم مدرسه ، دیر رسیدم . آقای سعیدی داشت درس میداد . یه دختری که نمی شناختمش توی ردیف جلویی یه حرفای نامعلومی میزد که آخرش فهمیدم میگه که حاضره جای دانشگاهش رو باهام عوض کنه ! فاطمه .ش  ردیف کنار نشسته بود . به هم سلام نکردیم . خوشحال و راضی به نظر می رسید . داشتم توی خواب فکر می کردم که ای خدا بازم که کنکور قبول شدیم باید بیاییم مدرسه و درس بخونیم ؟ ...

سال قبل این موقع ... چه فکرایی توی کله م بود . چه توهماتی . و به قول آذین "چه خیال های غریبی" . و بعد سرم خورد توی سنگ . بغض . گریه . بغض . گریه . نمیدونم چی شد که یه دفعه نظرم عوض شد و به این رشته علاقه مند شدم . چه روزایی ! چه جمعه های آزمونی ِ مزخرفی ! چه گردن دردهایی ! تموم اون زجه زدن ها ... وای خدا ... دیگه حاضر نیستم به سال کنکور برگردم . یه بار برام بسه . بیشتر از همه چقدر خونواده م عذاب کشیده ن . طفلکی ها . 

فکر کنم یه ماه مونده بود به کنکور . همه ش به این فکر میکردم : «خدایا میشه شهریور برسه و به فکرا و نگرانیهای الانم بخندم ؟ میشه خوشحال باشم ؟ راضی باشم ؟ میشه همه چی به خوبی و خوشی تموم بشه ؟  » آره میشه . تموم زندگی توی یک کلمه خلاصه میشه : میگذره ... چه غم باشه ، چه شادی . چه سختی ، چه راحتی .

 به رفتار اطرافیانم ( چه آشنا و چه غریبه ) توی این یک سال فکر میکنم . به رفتاراشون قبل و بعد از اعلام نتیجه . بعضی ها رفتارشون زمین تا آسمون عوض شد ... و این دردِ کمی نیست ... 

اما حالا دارم میرم . گذشته رو باد برده . حالا یه مسیر جدیده که هیچ براش فرقی نمیکنه که من چی بودم . مهم اینه که توی این 4 سال میخوام چی بشم . میخوام راهم رو از همین حالا از خیلی ها جدا کنم . میخوام واسه خودم خط قرمز بذارم . میخوام به خودم یه جاهایی سخت بگیرم . میخوام این 4 سال دغدغه هام هم برنامه ریزی شده باشه . نه اینکه آدم خشک و بی احساسی بشم . مگه میشه ؟ فکر کنم مهم ترین بخش اش کنترل احساسات و منطقم باشه . که البته آسون نیست !

این شهر فسقلی رو هم دوست دارم . نه همه ی آدماش رو ولی . خیلی هاشون اذیتم کردن . خیلی هاشون هم کمکم کردن . دلم واسه نفس کشیدن هوای شهرم تنگ میشه . دلم واسه پاییزای قشنگ شهرم تنگ میشه . 

خونواده م ... 

اتاقم ... کتابام .... پنجره ی اتاقم ... باغچه مون .... آسمون تمیز شهرمون .... غروبای اینجا .... صدای اذان اینجا .... خیابونای اینجا که هر وجبش خاطره س .... خونه مون .... کوچه مون .... خیام شرقی و اون پرسپکتیو پر از درختش .... 

نمیدونم دفعه بعدی کِی میشه بیام اینجا بنویسم ... 3>


دوشیزه مارگارت ...
ما را در سایت دوشیزه مارگارت دنبال می کنید

برچسب : آخرین روزهای زمستان,آخرین روز ماه رمضان,آخرین روزهای بارداری,آخرین روز نمایشگاه کتاب,آخرین روزهای مرتضی پاشایی,آخرین روز نمایشگاه کتاب تهران,آخرین روز مدرسه,آخرین روزهای زمستان دانلود,آخرین روزنامه رسمی شرکتها,آخرين روزهاي زمستان, نویسنده : bkhoda-bamast5 بازدید : 222 تاريخ : دوشنبه 19 مهر 1395 ساعت: 9:19